Friday, February 18, 2011

Wednesday, October 27, 2010

انتظار بارانی را می کشم که پلک بر هم بگذارم باریده است

می روم
بلأخره ، تکّه تکّه ، با باد می روم


×تایتل : کیکاووس یاکیده

Saturday, April 3, 2010

روایتی است که زین شب گریزگاهی هست



خدا، پس شب ها به کجا نگاه می کنی ؟
ماهِ تو که زمین است .‏



تایتل : سعید شریعتی×

Wednesday, January 20, 2010

عیب از ماست اگر دوست ز ما مستور است



ایستاده بود روی بالاترین برج شهر.
زن ساکن طبقه ی دویست و هفده برج کناری به پلیس خبر داد:
"خدا می خاهد خودش را از بالای برج به پایین پرت کند."
پلیس برج را محاصره کرد.
نیروی هوایی دستور آماده باش گرفت.
آتش نشانان تشک هوا پایین برج پهن کردند.
چندین روانشناس، روانپزشک و عالم دینی فراخانده شدند.
خدا که این وضعیت را دید سرش را انداخت پایین و و زیر لب زمزمه کرد
فقط می خاستم بیایم نزدیکتان .. همین"‏"

Friday, February 13, 2009

شاخه هایم به درد آمـَ



روی یک پایم می ایستم
دستانم را از هم باز می کنم و به سوی آسمان می گیرم
من یک درختم
هیج یک از غم ها و سیاهی ها را نمی بینم

Sunday, January 18, 2009

غـم






کسی که اطرافیانش را دوست نداشته باشد
کسی که اطرافیانش را نمی فهمد
همان بهتر که تنها باشد
اصلن همان بهتر که بمیرد

Wednesday, November 5, 2008

انگار پای عقربه ها لنگ می شود




می ترسم یک روز
آن قَدَر پـُـر شوم
که از گوش و بینی و چشم هایم
خاطرات بیرون بزنند

Tuesday, August 12, 2008

بیا ، بیا



خدایا ، بچـّه تر که بودیم
با هم دعوامان می شد
سر هم داد می زدیم
قهر می کردیم ؛
ولی خب .. این قـَـدَر از هم دور نمی شدیم

Wednesday, July 16, 2008

آقا ! ما به تو نیااز داریم




خدایا
رفتی آن بالا نشستی که چه ؟
فکرش را کردی اگر بیفتی دست و پایت بشکند
سر ما چه بلایی می آید ؟
نـَـع ! واقعن فکرش را کردی؟

Wednesday, July 2, 2008

آن پشت مشت ها حکمتی هست ؟



اسب با ترس و لرز چند قدم جلو رفت
فیـل به سمتش حمله کرد
اسب فریادش گرفت
باز هم آدم به کـُـشـتـنـش داده بود

Tuesday, June 24, 2008

سکوت .




سیب میوه ی خوبی است
تو خیلی خوبی
آن همه سیب هایی که خوردی کارساز بودند ؟

Wednesday, June 18, 2008

خوشبختي ما وسيع تر از زندگي مان است


ما يك خدا داريم
و رووح
و وسایلی مثل دل
و خرت و پرت هايي مثل ذهن و حواس
یک چيزهايي هم مثل قا قا لي لي برايمان گذاشته اند مثل بهشت
با اين حساب ما " واقعن " موجودات خوشبختي هستيم

Monday, June 2, 2008

شده ايم دستمال کاغذي




غوطه وریم

Tuesday, May 20, 2008

آدم همه چيز را به هم مي ريزد

آن ها زندگي شاد و معمولي داشتند
هر كدام جايي براي خود زندگي مي كردند
حتــّـا آن موقع ها لايه ي ازون سوراخ نبود
روزي از خاك يك صداي عجيب و غريب آمد
دُمبالش هم يك موجود عجيب و غريب تر
بعد از آن نظم جهان به هم خورد

Saturday, May 10, 2008

Deskman



طبق معمول چارزانو روي ميزش نشسته بود
و داشت پايين را نگاه مي كرد
پسربــچــّه اي داشت از زور گرسنگي نان خشك مي خورد
عذاب وجدان گرفت
از آن روز به بعد ديگر كسي خدا را نديد